محل تبلیغات شما



چه شب ها تا سحر نام تو را از دل صدا كردم   

 

دلم را با جنون بي كسي ها آشنا كردم

 

نفهميدم چه رنگي دارد اين شب هاي شيدايي  

 

كه قلبم را فقط با خاطراتت مبتلا كردم

 

چه حسي بود در قلبم شبيه كوچه ي برفي  

 

به راه كوچه ي برفي تورا از خود جدا كردم

 

نفهميدم كه ميميرم نباشي مثل پروانه    

 

تو را من در ته اين كوچه ي برفي رها كردم

 

چه شب ها تا سحر با قاصدك در خلوتي بي رنگ   

 

نشستم مو به موي خاطراتت را سوا كردم

 

به پاي قاصدك بستم  صبوري را شبيه گل      

 

نوشتم روي گلبرگش كه من بي تو چه ها كردم

 

 


هنوز

قهوه‌های کافه نادری خوب‌اند

هنوز

بدیع‌زاده خوب می‌خوانَد

هنوز

سعدی خوب می‌نویسد

و هنوز

دلتنگِ تو بودن خوب است

 

خوب است

که هیچ‌کس اینجا نمی‌پرسد:

چرا دوتا قهوه؟

خوب است

که هیچ‌کس اینجا نمی‌فهمد

چرا دوتا قهوه

خوب است

که صدا به صدا نمی‌رسد اینجا

وقتی داد می‌زنم: آقا!

دوتا قهوه

 

آقا!

صدای خزان را پایین بیاور

دیگر به تنم جان نمانده است

و اینکه در رفتنِ جان از بدن

مردم حرف‌های زیادی می‌زنند،

حرفِ زیادی می‌زنند

 

اینجا هنوز کسی‌ست

که به‌ اندازه ی هزاران‌نفر نیست

و جایش روی تمام صندلی‌ها خالی‌ست

کسی‌که هر پاییز

پای تمام درختان شهر

شد خزانِ تازه‌ای خواهد کاشت

 

و کسی‌که

تو را دیده باشد

پاییزهای 

سختی

خواهد

داشت .

 

از: لیلا کرد بچه


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها